پیرمردی خمیده از کنارم گذشت و گفت:عشق یک ضعف غریزی ست که از انسان نخستین به ارث برده ایم............
جوانی تنومند از کنارم گذست و باشادی گفت: عشق اراده ایست که در نهاد ما قرار دارد و اینده ما را با گذشته نسل ها پیوند می دهد.
زنی اندوهگین از کنارم گذشت و گفت: عشق،زهر کشنده ایست،مارهای سیاهی که در غارهای دوزخ بسر می برند وزهر خود را در فضا منتشر می کنند تا به صورت قطره های شبنم فرود ایند و جان های تشنه را اندکی مدهوش انگاه یک سال،هوشیار وسپس تا ابد بکشد!
مردی سیاه پوش با ریشی بلند از کنارم گذشت و با اندوه گفت: عشق،یک جهل کور است که با اغاز جوانی اغاز می شود وبا پایان ان پایان می یابد.
مردی با چهره ای گشاده از کنارم گذشت وبا خوشحالی گفت: عشق حکمت اسمانی است.دیدگانمان را روشن می کند تا مانند خدایان بنگریم.
مردی نابینا و عصا به دست از کنارم گذشت و ناله کنان گفت: عشق،مه غلیظی ست که ادمی را از هر طرف فرا می گیرد ونشانه های وجود را از او محو می کندتا چیزی جز سایه های لرزان در میان تخته سنگ ها نبیند و جز فریادشان راکه از قعر دره ها می اید نشنود.
کودکی پنج ساله از کنارم گذشت و خنده کنان فریاد زد: عشق پدر و مادرم هستند.هیچکس به اندازه ی انان عشق را نمی شناسد.
وچون شب فرا رسید وعبور رهگذران متوقف شد صدایی از درون معبد شنیدم که می گفت:
زندگی دو قسم است،نیمی از ان جامد و نیم دیگر شعله ور و عشق ان نیمه شعله ور است.
بنابراین به سکوت پناه بردم که تنها زبان دل ادمی است.
جبران خلیل جبران
نظرات شما عزیزان:
ناشناس
ساعت12:36---8 شهريور 1390
خدایا...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!
من هیچ وقت حوایی نداشتم که برایم سیب بچیند!
میدانی یک آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟!
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است
وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی؟!
میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟!
میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟!
نمیدانی!
تو که حوا نداشته ای هیچ وقت!
ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را، این آدم را ببر پیش خودت!.
خسته ام از زندگی...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!!...
|